لایق وصلی نگردیدم به هجران ساختم
خنده نامد بر لبم با چشم گریان ساختم
صید دام الفت شان گشته بودم بی طمع
بر جفا و جور و بیداد نکویان ساختم
ای مهء دیر آشنا روزی بخوان اشعار من
خون دل خورده به اوصاف تو دیوان ساختم
همچو تیغون از غم و سودای عشق گلرخی
سالها در گلخنی سر در گریبان ساختم
چون سویدا بد گمانی از دل دلبر نرفت
گرچه پیراهن بخود از پوش قران ساختم
سالها بی وعده در راهش نشستم منتظر
پرده های چشم پا انداز جانان ساختم
عشقری از خوان دونان جهان تیر آمدم
در اتاق بینوایی با لب نان ساختم
داری خبر که هرقدر اشعار ساختم
سر تا بپا بوصف قد یار ساختم
بهر تسلی دل خود ساختم غزل
نی از برای صفحهء اخبار ساختم
تشخیص درد من چو نکردند داکتران
مجبور و زار با تن بیمار ساختم
مرد خدا پرست نشد سردچار من
از ترس جان به مردم اشرار ساختم
چون لقمهء حلال میسر نشد مرا
چون کرگسان بجیفهء مردار ساختم
دادند چون دو بسوه زمین از برای من
یک سر پناه بی در و دیوار ساختم
یک خر خریدنم بجهان باقی مانده بود
پالان و تنگ و توپره و افسار ساختم
جائی نیافتم که در آن معتکف شوم
با یاوه گویی در سر بازار ساختم
مجبور بودم عشقری چون چاره ام نبود
با ناز و با کرشمهء دلدار ساختم
ای شعله خوی سنگدل پر غرور من
رحمی بکن بحال دل نا صبور من
آن ساعتی که رفته ای از بزم عشرتم
خاک غم است بر سر ساز و سرور من
عمرم گذشت شیوهء یاری ندیده ام
آیا که چیست نزد نکویان قصور من
واقف نیم چه جامه برایم بریده اند
آیا چه رفته است به یوم النشور من
ای صدر کائنات چراغ دلم تویی
از پرتو جمال شما هست نور من
از جلوهء رخ تو چرا سوخت پیکرم
ایدلربا اگر تو نه ای شمع طور من
بد نام نام یار شدم عشقری بس است
دیگر به لب میار تو اسم غفور من
عشق میخواهد بحدی پاس دلبر داشتن
کز ادب دور است بر رویش مژه برداشتن
بی جگر در بیشه های عشق نگذاری قدم
در نیستان بایدت خوی غضنفر داشتن
با پلاس کهنه میسازو خدارا یاد کن
رنجها دارد قبای مشک و زعفر داشتن
یکدمی از خواب گاه مرگ خود هم یاد کن
تابکی از ابره و کمخاب بستر داشتن
چون نداری جرئت و مردانگی های مصاف
پس چه لازم در کمر شمشیر و خنجر داشتن
بر همه گردن کشان روی عالم لازم است
پاس کلبان در ساقی کوثر داشتن
عشقری داری حضور شاه مردان آرزو
آشنایی بایدت همراه قمبر داشتن
الا جان من و جانانهء من
نباشد بی غمت غمخانهء من
الهی تا ابد لبریز با دا
ز عشقت ساغر و پیمانهء من
دل من روی بیدردی نبیند
حدیث عشق باد افسانهء من
زمن تا آن صنم شد رنجه خاطر
شکست افتاد در بتخانهء من
دوی اول به نرد عشقبازی
گرو شد خانهء بارانهء من
نمیاید ز چشمم اشک رنگین
بشد گم عشقری دردانهء من
کلمات کلیدی: